آذربايجان سنسن منيم علويتيم شان شهرتيم (2)
آدين منيم ائوز آديم دير سنسيز منيم نه قيمتيم (2)
آذربايجان آذربايجان ياشا ياشا آذربايجان (2)
نفسيميز بابك لرين صابير لرين گورنفسي (2)
ماهنيلاردا ياشاديربيزي بابا لارين آياق سسي (2)
آذربايجان آذربايجان ياشا ياشا آذربايجان (2)
بيز تاريخه سيغينمازيق دونن واريق بوگون واريق (2)
بيز كئچميشه گووه نه رك گله جه يه آدديملاريق (2)
آذربايجان آذربايجان ياشا ياشا آذربايجان (2)
gedin yazınin ardına
گؤنده ر بؤلوم لر: türki nağıllar
«يكي بود يكي نبود، زير گنبدكبود، در دشت پهناور مغان، ايلي زندگي مي كردند كه روزگارشان با كشاورزي و دامداري مي گذشت. عصر، عصر ظلم بود و دوره، دوره خان خاناتي... اهالي ده مجبور بودند كه بيشتر محصولات كشاورزي شونو به خان بدن، آخه زمينها همه مال خان بود و كشاورزها فقط مقداري از درآمدشون رو به عنوان حق الزحمه كارشون برمي داشتن.
در اين ده، كشاورزي زندگي مي كرد به اسم سلطان كه دختري زيبا و مهربون داشت؛ دختري كه هركس اونو مي ديد با خود مي گفت كاش مي دونستم كه خداوند اين دختر زيبا رو قسمت كدوم مرد خوشبختي مي كنه؟»
يئريشي دوروشو غمزه لي گؤزه ل
هانسي بخته وره پاي يارائيبسان
يئره برابرون وار؟ ديينمه ره م
گؤيده ملك لرده تاي يارائيبسان
«اي دختر زيبا كه راه رفتنت و ايستادنت زيباست
براي كدام مرد خوشبخت آفريده شده اي؟
تو روي زمين همتايي نداري
تو برابر با فرشته هاي آسمان آفريده شده اي»
«آره دوستانم،
ساراي چشم و چراغ ايل مغان بود؛ دختري زيبا، مهربون و با مژه هاي بلند
چشماني سياه و جذاب و عاقل... و البته توي همون ده جوان بسيار برومند و
شايسته اي بود به اسم آيدين كه سردسته چوپانهاي ده بود.
اون زمانها كه
زندگي مردم به دامداري و كشاورزي بسته بود،حفاظت از دامهاي مردم كار بسيار
سخت و مهمي بود وچون آيدين سردسته گله دارها بود بهش مي گفتن خان چوپان ...
ازنظر اهالي ده خان چوپان شايسته ترين جوان براي ازدواج با ساراي بود وخان
چوپان و ساراي، هم عاشق همديگر بودند.
و عاقبت هم يك روز ساراي زيبا را
عقد بسته و نامزد خان چوپان كردند؛ فصل، فصل سرما بود و زمان مناسبي براي
عروسي ساراي و خان چوپان نبود چرا كه خان چوپان مي بايست همراه چوپانهاي
ديگه ده، گله رو به قشلاق مي برد و اين كار شش ماه تمام وقت لازم داشت. خان
چوپان ساراي را براي خداحافظي ديد و به او قول داد كه وقتي از قشلاق
برگردد، مراسم عروسي را راه بياندازد و ساراي نيز كه دلش با خان چوپان بود
باچشماني گريان او را بدرقه كرد...
اما بعد از رفتن خان چوپان اتفاق ديگري افتاد...
خان
بي شرم و حياي ده كه براي گشت وگذار از خونه اش بيرون اومده بود، چشم
ناپاكش به ساراي افتاد و هر دو پاشو كرد توي يك كفش كه الاو بالله بايد به
هر قيمتي شده ساراي بانوي خانه من بشه... هرچه اهالي ده نصيحتش كردند كه از
خيرساراي بگذره، خان گفت من نه چشمم چيزي مي بينه و نه گوشم چيزي مي
شنوه... بي خودي منو نصيحت نكنيد؛ من به هر قيمتي كه شده ساراي رو تصاحب مي
كنم.
ريش سفيدان ده رفتند پيش خان و با التماس و خواهش ازش خواستند كه
از خير اين سودا بگذره؛ گفتند كه ساراي، نامزد خان چوپانه و او حق نداره كه
در كسي طمع كنه كه روح و دلش متعلق به ديگريه و بهش گفتند كه ساراي و خان
چوپان سالهاست عاشق همند و خان هرگز نمي تونه روح و دل ساراي رو به دست
بياره.
اما خان كه شهوت و خودخواهي چشمش رو كور كرده بود گفت حتي اگه دلشو هم نتونم بدست بيارم حتماً بايد جسم زيباشو تصاحب كنم.
كار
به جايي كشيد كه خان خواست از همه زور و قدرتش استفاده كنه و قسم خورد كه
اگه اهالي ده كاري نكنند كه اون ساراي رو به دست بياره همه خونه هاي ده رو
به آتيش مي كشه...»
كار به اينجا
كشيد اهالي ده ديگه نمي دونستن چه كار بايد بكنن، بعضي ها خودشونو كنار
كشيدن... بعضي ها فقط تو دلشون، خان رو نفرين كردن و بعضي ها با اينكه مي
دونستن بيهوده است ولي سعي كردن كه به نوعي سرصحبت رو با ساراي و پدرش
سلطان باز بكنند و ببينند آيا راهي وجود داره كه ساراي به خاطر نجات زندگي
ايل هم كه شده تن به ازدواج با خان بده يا نه؟
و دراين ميون ساراي بود
كه در درياي غم و غصه داشت غرق مي شد به خان چوپان فكر مي كرد، به خودش، به
عشقي كه براش مقدس بود و به خوشبختي مادرش كه مرده بود و اون روز رو نديده
بود ساراي آه مي كشيد و فكر مي كرد و آه مي كشيد به بدبختي مردم ده كه
بايد اضطراب مي كشيدند و تاوان هوسبازي يك خان بي مغز و بي شعور رو مي
دادند...
فكر ساراي به هيچ جا قد نمي داد بعضي از حرفهاي مردم مثل يك
خنجر به مغز و دل ساراي فرو مي رفت و زخمي اش مي كرد. مي شنيد كه بعضي ها
مي گفتن:
كاش ساراي قبول مي كرد و اين مردم بدبخت رو قرباني لج بازي نمي كرد...
بعضي
ها مي گفتن: پس عشق چي مي شه؟ پس حلال و حرام چه مي شه؟ بهتره كه همه خونه
هامون به آتش كشيده بشه اما دامن ايلمون لكه دار نشه...
اما بعضي ها مي
ترسيدند، از خونه و زندگيشون، از سرنوشت بچه هاي معصوم ده، چون كه اونها
با خان و لجبازي و يكدندگي او كه ميراث پدرانش بود خوب آشنا بودند...
و
ساراي درمانده و نگران از خدا كمك مي خواست اما اميد چنداني در دلش نبود...
بيش از يك ماه بود كه اين مسئله در همه ايل مغان، آشوب ايجاد كرده بود و
بيش از چهارماه تا برگشتن خان چوپان مي ماند. ساراي احساس مي كرد هيچ راهي
برايش باقي نمانده است...
چند روز بعد خبر عجيبي در ده پيچيد...»
«خبري
كه همه را انگشت به دهان گذاشت. ساراي تصميم گرفته بود كه به خانه خان
برود. خبر در ده پيچيد، بعضي ها رو خوشحال كرد، بعضي ها داشتند از غصه و
غم، دق مرگ مي شدند؛ بعضي ها به خاطر لكه دارشدن دامن ايل مغان، طوري
عصباني و ناراحت بودند كه اگر چاقو مي زدي خونشون بيرون نمي اومد. خبر در
كل ده پيچيد، از روي پل رودخانه اي كه خانه مجلل خان رو از ده جدا مي كرد
گذشت؛ رودخانه خروشان و پرآبي كه بهش مي گفت آرپاچايي... از مزرعه خان عبور
كرد و به گوش ناپاك او رسيد و لبخند رضايت رو به لبهاش نشوند.
ساراي پيام داده بود كه همين فردا مي خواهد به خانه خان برود. خان با اينكه از اين خبر تعجب كرده بود ولي لبخندي زد و گفت:
-شنيده بودم كه ساراي نه تنها بسيار زيباست بلكه بسيار هم عاقل است. همين فردا مراسم عروسي رو ترتيب مي دهيم.
فرداي
آن روز، از صبح زود مردم جلوي در خونه سلطان جمع شده بودند؛ پيرمردها،
پيرزنها، مردها و زنها، جوونها و حتي بچه ها جمع شده بودند تا اين عروسي
عجيب و غريب را با چشم ببينند. همه دنبال عاشيق حبيب مي گشتند؛ عاشيق حبيب
كسي بود كه ساز مي زد و مي خوند. مردم ده علاقه عجيبي به او داشتند. وقتي
عاشيق حبيب سازشو به سينه اش مي فشرد و مي نواخت و مي خوند مردم رود رود
گريه مي كردند و سبدسبد مي خنديدند. عاشيق حبيب در همه برنامه هاي ده شركت
داشت. اگر عروسي كسي بود عاشيق حبيب آنجا مي خوند و مردم رو شاد مي كرد و
به اونا اميد زندگي مي بخشيد. اما در عروسي ساراي خبري از عاشيق حبيب نبود.
مردم در يك سكوت بهت آور منتظر عروس شدن ساراي بودند و هيچ كسي جز گماشته
گان خان كه براي بردن عروس اومده بودند شادي نمي كرد.
آرايشگرها، ساراي را آرايش كردند هر چند كه چهره زيباي ساراي نيازي به آرايش نداشت. خيلي طول كشيد تا ساراي از خونه بيرون بياد...
اما
سرانجام ساراي از خونه بيرون اومد. مردم بهت زده به ساراي نگاه مي كردند.
سكوت سنگين و تلخي همه ده رو فراگرفته بود. غير از صداي امواج خروشان رود
«آرپاچايي»، هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. ساراي در ميان اين سكوت سنگين و
مبهم چند قدم جلو رفت. صداي پيرمردي سكوت رو شكست:
-تف بر تو اي روزگار.
-غيرت ايلمون لكه دار شد...
-خوشبخت باشي ساراي، ما مي دونيم كه تو به خاطر ما اين كار رو مي كني.
-بيچاره خان چوپان...
هر
كسي چيزي مي گفت. اما ساراي همچنان با قدمهاي استوار پيش مي رفت. اون بدون
اين كه منتظر همراهانش باشه به طرف خانه خان پيش مي رفت. خانه اي كه با
رودخانه پرآب و خروشان آرپاچايي از ده جدا مي شد. انگار هيچ كدوم از حرفهاي
مردم رو نمي شنيد. از ميان انبوه جماعت گذشت و با قامهاي تند جلو رفت.
ساراي بر خلاف رسم ايل، سوار بر اسبي كه براي بردنش بزك كرده بودند نشد.
انگار قصد داشت با پاي پياده به خانه بخت برد. كوچه طولاني خودشون رو پشت
سرگذاشت. همراهان عروس با همه اهالي ده، ساراي رو همراهي مي كردند اما
حرفهاي مختلف همچنان به گوش مي رسيد. دعاها، نفرين ها و حسرت ها و زخم
زبانها به گوش ساراي مي رسيدو ساراي همچنان پيش مي رفت. ساراي به روي پل
آرپاچايي رسيد؛ گماشتگان خان، پيشاپيش عروس از پل گذشتند تا خبر خوش اومدن
ساراي رو به گوش خان كه بي صبرانه منتظر رسيدن عروس بود برسونن. ساراي روي
پل ايستاد. مردم ديگر جلوتر نرفتند مثل آنكه قصد داشتند نه با ساراي بلكه
با حيثيت و غيرتشان خداحافظي كنند ولي بعضي ها هم با نگاه كردن به چهره
زيبا و مهربون ساراي و با فكر كردن به گذشته اي كه با ساراي داشتند اشك در
چشمهاشون جمع شده بود. ساراي، سرش رو بالاگرفت و براي آخرين بار به مردم
ايلش نگاه كرد. در ميان انبوه جمعيت، چشمش به عاشيق حبيب افتاد كه مثل
هميشه ساز در دستش بود؛ اما از چهره اش پيدا بود كه اگه كل دنيارو بهش مي
دادند حاضر نبود صداي سازش رو در اين عروسي نامبارك دربياره. يك لحظه چشم
ساراي به چشم عاشيق حبيب افتاد و عاشيق حبيب با سرعت سرش را به پايين
انداخت و خواست از اونجا دور بشه اما صداي وحشتناكي كه از مردم بلند شد
اونو سرجاش ميخكوب كرد...
عاشيق سر برگرداند؛ ديد ساراي، خودش رو از
بالاي پل به رودخانه آرپاچاپي انداخته و خودش رو به دست امواج خروشان اون
سپرده و مردم با ديدن اين صحنه از ته دل فرياد زدند:
«ساراي...»
و
عاشيق حبيب كه فهميد ساراي برخلاف تصور همه مردم، تصميم ديگري داشته است با
سرعت خودش رو به بالاي پل رسوند و وقتي كه ديد ساراي با غيرت و با عفت،
سوار امواج خروشان آرپاچايي شده تا به حجله درياهاي آبي بره، سازش رو به
سينه اش فشرد و با تمام وجودش خوند:
«دوگونو توكدوم قازانا
قاينادي قالدي آزانا
علاج يوخ آللاه يازانا
آپاردي سئللر ساراني
بير قارا گوزلو بالاني
آرپا چاي درين اولماز
آخار سولار سرين اولماز
سارا كيمي گلين اولماز
آپادي سئللر سارائي
بير قارا گوزلو بالاني
«برنج رو توي ديگ ريختم
بجو شد و تا اذان حاضر شود
علاجي نيست به آنچه خدا نوشته است
سيل خروشان ساراي را برد
آن فرزند زيبا مشكين چشم را
آرپاچايي عميق نيست
آبهايي كه جاري اند معمولاسرد نيستند
و عروسي مثل ساراي پيدا نخواهد شد
سيل خروشان ساراي را برد
آن فرزند زيباي مشكين چشم را»
گؤنده ر بؤلوم لر: türki nağıllar
Bir varmış bir yokmuş.Dünyanın bir köşesinde güzel bir köy varmış.O köyde çok az aileler yaşıyorlarmış.Orada bir ağaçlı ve geniş yayla varmış.O sırada bir ailede,bir kör kız dünyaya geldi.Günler geçti ve o kız büyüdü ve onyedi yaşına bastı.Bir zeki kız olmuştu,ama hiç kimse onunla dostluk kurmıyordu,onunla konuşmıyordu.Çok yalnız olmuştu.Geceler annesinin kucağına ağlıyordu.Tatil günleri evde kalıyordu.
Günlerden bir gün ormana gitmeği düşündü.Yürümeğe başladı.Bir az sonra kayıp olmayı hissetti.Bağırmağa başladı.Denızın sesini onu bulmak ıçın çalışıyordu.Kendisini yalnız buldu.Bu durumda başka iş yapamazdı.Şiddetli rüzgarı,fırtına gibi esiyordu.Bir ağacın gögesinin altında oturdu.Anıden bir oğlanın sesi duydu. Oğlan onu bulmuştu,oun elini tuttu ve kendi ile götürdü.Yol boyunca onlar birbirile konuştular ve kız,hayatının öyküsü ona anlattı.
Oğlan kızdan sordu: Adın ne senin?
Kız Aygül diye cevap verdi.
Oğlan:Benım adım da Rıza,sizin yüzünüz ay gibi ve gözleriniz suskan yıldızlar gibi dir.
Aygül’ü ateş basdı.Rıza çok aşık olmuştu.Onun için Aygül’ü sordu:Bir kez daha görüşebilirmiyiz?
Aygül gülümseyerek evet dedi.
O günden itibaren görüşmeleri fazlaştı.Rıza bir öğrenciydi.Bazen Aygül’ün resimi çiziyordu. Aygül,Reza’nın yüreğini çalmıştı.Rıza güneşli bir günde Aygül’ü eşi olmak için istedi.Aygül kabul etmedi.Aygül:Eğer görebilen bir kızıdım her zaman seninile kalırdım.
Rızanın yüreğine ağır bir üzüntü oturdu.Rıza Aygül’ü böyle bilmezdi.Yavaş yavaş ilişkileri az aldı.
Kaç gün sonra bir ünlü hekim köylerine geldi.Aygül de hekime müraceaetti.
Hekim:((Bir kişi gözlerini sana vermeye bulmal))dedi.
Aygül bu sözü rızaya söyledi.
Rıza:((Ben hekimi gördüm,çok harıka bir hekim dir))dedi.
Aygül mutlu olmuştu.
Rıza:((Bir iş için uzaklara gideceğım))dedi.
Aygül çok rahatsız oldu,ama hiç bir söylemedi. Ertesi gün Rıza arabaya bindi ve köyden gitti. Günlerce duadan sonra nihayet bir insan gözlerini ona vermeye buldu.Aygül görünce bütün şeyler ona farklığıdı.Etrafına dikkat ediyordu. Gökyüzünü,uçakları,kuşları,kelebekleri,bütün şeyleri görüyordu.Başıda düşünceler vardı.Ama yalnızdı.Kaç ay sonra Rıza’dan bir mektup eline geçti.
Rıza böyle yazmış:((Sevgili Aygül,seni habersız koymak için özür dilerim.Bu müddet içinde çok zorlukları gördüm.Sensiz yaşamak çok zor.Artık sensiz kalmayı katlanamarım.Seni görüşmek için arzuluyum.Bu hafta köye geleceğim.beni bekle.Çünkü uzalık sona erecek ve yine birbirile olacağız.Meczubın Rıza)).
Aygül’de hiç ondan bi resim yokmuş.Salı akşamı her zamanki yerlerlerine gitti.Anıden bir kör oğlan onun tarafına geldi.
Aygül:((sen kimsin?))diye sordu.
Oğlan:((ben Rızayım,nasıl tanımadın?))diye cevap verdi.
Aygül çok şaşırmıştı.
Rıza:((Şimdi ki sen bir görebilen kız ve ben bir kör oğlanım,benimle evlenirmisin?))dedi.
Aygül öfke ile cevap verdi:((Hyır,sen bana büyük bir yalan söyledin,buradan git,seni sevmiyorum)).
Rıza ağlayarak ve büyük bir dertle Aygü’e söyledi:
((Gözlerimi koru))
گؤنده ر بؤلوم لر: türki nağıllar